تربچه قندی

    ...

سلام عزیز دلم. بالاخره اسمت تقریبا تصویب شد بیشتر فاطمه صدات میکنیم! امروز 5 ماه و 16 روزته و اومدم که عکستو بزارم. بزرگ شدی،کچل شدی,جیغ میزنی,نمیزاری خواهریت درس بخونه,فضولم که هستی شدید هرچی گیر میاری میکنی تو دهنت. از مدرسه که میام دستاتو میگیری بالا که بغلت کنم کلی هم ذوق میکنی. در کل خیلی جیگری عزیزم. اینم عسکت!:  تازه دیروز داشتی فزولی میکردی که دستگیرت کردم. رفتی جلو کمد با ماشینت(روروئک) بعد میخواستی یه کیسه که تو کمد بودو بکشی بیرون منم که پشت سرت بودم یه دفعه گفتم "کی بود؟" الهی فدات شم بیست متر پریدی هوا! بعد برگشتی نگام کردی خندیدی که دعوات نکنم! خیلی شیطون شدیا! اینجام که از حموم اومدی داری...

سلام جیگرم. دیروز بردیمت بهت واکسن دو ماهگی زدیم. البته یه خرده دیر رفیتم که اونم داستان داره! از یکی از پاهات خون اومد و اون پات خیلی درد داشت. تا بهش دست میزدیم جیغت می رفت هوا! اینقدرم که جون عزیزی(مثل خودم) اصلا پاتو تکون نمیدادی! امروز عکس خودمو خودتو گذاشتم. به این می گن دوقلو های افسانه ای! فقط 195ماه با هم تفاوت سنی داریم   سمت راست منم سمت چپ معصومه جونم  ...

سلام. امروز دو ماه و ده روزه شدی! صبح که بیدار شدی مامان همش باهات حرف میزد و هی سرشو واست تکون میداد تو هم کلی ذوق می کردی! قربونه پشت موهات برم!!! بعدش لباس بسکتت رو تنت کردیم شدی عین پسرا! وای من که واست غش کردم! بعد گذاشتیمت جلوی تلویزیون داشتی آموزش پختن کیکو یاد می گرفتی! همچین با دقت نگاه می کردی!!! بعدشم کلی نق زدی پشت سرش جیغ و داد بعد یه ذره شیر خوردی و خودم خوابوندمت! الانم که من دارم اینا رو می نویسم تو خوابیدی!! اینم عکست با لباس بسکت! دیدی عین پسرا شدی؟   ...

  جوجوی خودم سلام. امروز عکس اولین روز زندگیتو میخوام بزارم. اینجا اولین بار بود که چشماتو باز کردی! این عکسو داداش حسام گرفته:   ...

سلام عزیزم! ببخشید که روز تولدت اینجا رو درست نکردم. الان تو 2ماهته و من قول میدم که از این به بعد همه خاطراتت رو اینجا بنویسم تا بعدا بیای و همشونو بخونی و خوشحال بشی. امیدوارم که اینجا رو دوست داشته باشی عزیزم  روز یکشنبه 18 اردیبهشت 90 به دنیا اومدی.یعنی دقیقا با حسام داداشمون 20 سال تفاوت سنی داری البته خیلی دقیق هم نه!چون حسام 19 اردیبهشت 70 اومده.  توی بیمارستان هدایت و دکترتم خانم مولود عباس زاده بود!ساعت 2:40 بعد از ظهر بود و من تازه از مدرسه اومده بودم خونه و همه(مامان،بابا،مامانی،خاله نازی و حسام)بیمارستان بودن و به من زنگ زدن و خبر دادن که تو بالاخره اومدی ولی من اون روز نتونستم ببینمت چون تا برسم بی...